محل تبلیغات شما



هر سال این وقت­ها از این می­نوشتم که چه­قدر بدم می­آید از این وقت سال. حال و هوایی که نفس زمستان را می­برد. شور و حال نوروز، لباس تازه پوشیدن، شکوفه­های صورتی، کمپین حمایت از ماهی قرمز، تصمیم­گیرهای مسخره برای سال جدید، برنامه­ریزی سفرها.هر چیز قشنگی که باعث می­شد زمستان ناتمام بماند.

نیمه‌های بهمن، زمستان تمام شود. هیاهوی بهار تمامش کند. امسال چیز دیگری از راه رسید. چیزی که رنگ دیگر به زمستان داد. یک غم بزرگ. یک داغ که از پاییز شروع شد و اگر بخواهم دنباله­اش را بگیرم از خیلی پیش تر شروع شده بود. از هفده شهرویور پنجاه و هفت و میدان ژاله، از 25 اسفند حلبچه، از آن وقتی که دانشگاه ها را بستند، یا بیست سال پیش که دانشجوها را از طبقه­ی چهارم پرتاب کردند، از آدم­ربایی­ها، بدن­های مثله شده، از آن شب­هایی که تا صبح جار زدیم رای ما کو؟ از خیلی وقت پیشتر حتی. این پاییز، این زمستان، آن آدمهایی که اشتباهی در خلیج­فارس سلاخی شدند، این آدمهای اشتباهی پرواز شماره 752. سرآغاز همه­ی اینها هر چه که بود. آن قدر قدرت داشت که جهان را برآشوبد. جهانی که به خون ریختن عادت کرده است. خون ما را می­خورد، خون شیرین و گوارای خاورمیانه را، خون بیابانگرد و جنگلی­های استوایی را. خون ما که از دل زمین­هایمان نفت و الماس بیرون می­زند. جیب­های دنیا را سنگین و جان ما را بی­ارزش می­کند.

این زمستان برای چیزی می­بایست تغییر کند. نمی­شد همان­طور بماند مثل سال­های قبل، خریدهای چشم و هم چشمی و انتظار بیخودی برای حول حالنا گفتن و سفره­ی هفت­سین چیدن وقتی هیچ حالی قرار نیست تغییر کند. این زمستان می­بایست. عار باشد. عار یعنی سنگین. می­بایست جوری بیاید که همه یادشان بماند. همه بگویند زمستان آن سال. زمستان آن سال که بعدش هیچ چیز مثل سابق نشد. زمستان آن سال که گلاویز همه شد.

حتی آنها که همیشه دور ایستاده بودند. همان­ها که با سکوت­شان فرمان شلیک می­دادند. امسال وقت خانه­تکانی­ها، وقت ضدعفونی کردن­ها بیشتر از همیشه به خدا فکر می­کنم. مردم عکس کعبه را می­گذارند. آن مکعبی که پارچه­ی سیاه کشیده­اند رویش. مردم می­نویسند حتی خدا هم تنها شد. مردم می­نویسند بعد از این یادتان باشد که خدا هم تنهایمان گذاشت. از خدا هم کاری برنیامد. مردم هشدار می­دهند به هم که درس بگیرید و جاهل نباشید. فکر می­کنم این ادامه­ی همان فریاد نیچه­ای نیست؟ آیا خدا به راستی مرده است؟ آیا خدا در حال مردن است؟ همه­ی این زمانی که طی شده از آن فریاد تا کنون چند سال گذشته؟ دویست سال؟ دویست سال را وقتی با بزرگی جهان مقایسه کنی، وقتی کوچکی زمین در راه شیری و راه شیری را با بقیه­ی کهکشان­ها مقایسه کنی به اندازه­ی بال زدن یک پشه هم نیست. عملا یعنی هر آنچه بر ما رفته است. بر ما می­رود و خواهد رفت. همه هیچ اندر هیچ است.

ما خیلی خردتر از این هستیم که بتوانیم درباره­ی وجود یا لاوجود خدا تصمیم بگیریم. اما با وجود این، این اتفاق رخ داده است. یک زمانی مردم خدای رود و جنگل داشتند. خدایان المپ قدرتمند بودند و بر سریر. مردم قصه­ها و افسانه­هایی داشتند که به جان باورشان داشتند. برایشان کشته و قربانی می­دادند. عصر افسانه و اسطوره گذشت. عصر دین و جدال همیشگی­اش با عقل هم می­گذرد. یک وقتی می­آید که مردم خواهند گفت هزار سال قبل ما چیزی به نام دین داشتیم. میان سرفه­هایم. سرفه­هایی که دلم را پر از ترس می­کند. مدام از خودم می­پرسم اگر بمیرم چه؟ اگر بروم و نفهمم بعد از این چه خواهم شد چه؟ اگر قرار است هیچ شوم یا ذره­ای نور و یا برگردم در وجود انسان یا حیوانی دیگر یا بروم برزخ و دوزخ چه؟ و این سوالی ست که با عمر بیشتر خواهم فهمید؟ نمی­دانم.

دلم نمی­خواهد اما من هم قربانی باشم. دلم می­خواهد زندگی کنم و از فرط پیری بمیرم. چرا این­ها را می­نویسم؟ خودم هم نمی­دانم. ترس روح را می­خورد. ترس آدم را وادار می­کند که همه جور فکری بکند و در عین حال فلج مطلق باشد. به یاد بیماران می­افتم. خیل مبتلایان که حتی امکانات عادی هم ندارند، از آن­هایی که هر روزشان مثل عذاب قبر است. امروز با یک دکتر مجازی حرف زدم. گفتم نزدیک به یک ماه است سرفه می­کنم و دیگر چیزها. جواب داد که علائم خفیف بیماری را داری. اما بیشتر ممکن است آلرژی باشد. من آلرژی را می­­خواهم قبول کنم و بیشتر از این نترسم. کاش بتوانم.

این روزها وسط ضدعفونی­ها دلم می­خواهد که یک ماده­ی الکلی، چیزی بود که می­شد با آن کثافت و چرک دنیا را گرفت. کاش آدم­ها یک روز آنقدر باهوش شوند که بتوانند چنین ماده­ای بسازند. اما فعلا هنوز واکسن بسیار بیماری­ها ساخته نشده است. تا فردای بهتر برای زمین خیلی راه است. راهی که در برابر عظمت دنیا ذره­ای اهمیت ندارد.

 


امروز داشتم به این فکر می‌کردم که من از خوندن داستان خوشم میاد. موقع خواندن داستانها فکرم بازه. دلم میخواد از قصهای که می‌خونم خوشم بیاد. دلم میخواد بلند شم و برای نویسنده دست بزنم و جیغ و هورا بکشم. دلم نمی‌خواد یک خودکار بگیرم دستم و ملا نقطه‌ای زیر هر جمله یک خط بکشم حالا یا های‌لایت کنم که به به. چه ایراد بگیرم که پس کو ریتم و عرض و طول داستان؟ دلم میخواد پاشم به نویسنده‌‌اش زنگ بزنم و بگم آفرین گل کاشتی. نه اینکه بردارم و فوراً بنویسم اینم یک نویسنده‌ی دیگه که بهتره بره غازشو بچرونه. موفقیت هر نویسنده‌ای منو خوشحال میکنه. دلم میخواد همه‌ی نویسنده‌ها برنده باشن. همشون چیزهایی رو بنویسن که روز اول باعث شده به خاطرش شروع کنن. مثلا بوکوفسکی غرهاشو بنویسه، موراکامی از دنیای ناخودآگاهش بنویسه، داستایوفسکی با شیطان برقصه، سلین برداره و دنیا رو به فحش بکشه، برشت غصه بخوره، فلوبر از خواست های متناقض بنویسه، مدرس صادقی از فردیت بیچاره آدمها، گلی ترقی از نوستالژی هاش، مندنی پور قصه های پر از رنج عاشقانه اش رو تعریف کنه، احمد محمود از جنوب پر حادثه بنویسه، ساعدی از اضطراب بنویسه، چوبک از تنهایی، سالینجر از سرگردانی بنویسه، منایی از ویرانی بنویسه، کامو از سقوط بنویسه، قاده السمان از شهرش، صادق هدایت از زن اثیری، فردوسی از جنگ و بازی پادشاهان، کرول اوتس از زندگی تو خونه های شیشه ای بنویسه، ایشی گورو از جادوی موسیقی، مارگارت ادوود از ترس، ایزابل آلنده از تاریخ عجیب، ساموئل بکت از هیچ اندر هیچ، مولانا از من گنگ خوابیده و خلقی تمام کر».

از خودم می‌پرسم دعوا سر چیه؟ اینکه کی بهتر می‌نویسه؟ یا اینکه کی چیزی رو می‌نویسه که من می‌پسندم؟ یا طوری می‌نویسه که مورد علاقه‌ی منه؟ چرا نمیشه همشون رو دوست داشت؟ منظورم اینه که بیشتر کتابها، نه همشون، اما خیلی‌هاشون به یک دلیلی نوشته شدن، زاده‌ی یک رنج‌ان، یک‌ تولد، یک خواست یا تجربه‌ی شدید. چرا نمیشه اونها رو پیدا کرد؟ گشوده بود در مقابلشون؟ همیشه باید دسته‌بندی کرد؟ همیشه باید خوب‌ها و بدها قائل شد؟ فاخرها و آشغال‌ها؟ پس تکلیف دنیای بین خطوط چی میشه؟ تکلیف زیبایی‌های نهان که تو اعمال سلیقه‌ها گم میشن چیه؟

دعواهای زیادی هست توی دنیا که نمیفهمم. مسئله این نیست که جنگ از اساس چیز ابلهانه ای هست. قضیه اینه که هر چیزی تو دنیا وجود داره که باشکوهه و آدمو از آدم بودنش سرافکنده نمی کنه، فوری محل نزاع میشه. فوری وارد ورطه ی انحصارطلبی و باند بازی و نقد و نصیحت های خرکی میشه.


هر وقت من و خواهرهایم از سر و وضعمان می نالیم. مثلا از قدکوتاه یا پوست یا هر عیب و ایراد دیگری، مامان می گوید با این ازدواج های تو در توی فامیلی، باید کلاه تان را بیندازید بالا که خل وضعی عقب افتاده ذهنی یا ناقص الخلقه ای چیزی نشدید. بابا پسردایی مامان است و به همین نسبت مامان دخترعمه ی بابا.

مادربزرگم تعریف میکرد وقتی داشته عروس خانواده میشده، باران می آمده. او را سوار اسب کرده بودند و دور وبرش کل میکشیدند و می بردند به خانه بخت. مادربزرگم شانزده سال سن داشته که برای آن زمانها مثل این می مانسته که از وقت ازدواجش گذشته باشد. میگفت باران و سوز هوا پوست سفیدش را گل انداخته بوده و به خاطر همین دیگر کسی به سن بالایش توجهی نمی کرده و حتی خواهر شوهرش _ که همانطور که گفتم مادربزرگ مادری ام است_  زیر گوش یکی دیگر گفته چه عروس سرخ و سفیدی. از این حرف قند توی دل مادربزرگ آب شده. مادربزرگ البته بعدها هم همانطور سرخ و سفید ماند. دقیقا تا آن روزی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود و من از تهران سراسیمه خودم را رسانده بودم شیراز و از پشت شیشه تماشایش کردم. فرصت نشد گونه اش را ببوسم. و دست بکشم روی خال سبز تتو شده میان دو ابروهایش.

مادربزرگ پوست نرمی داشت و بدنی بدون مو، لپ های سفت و محکم و چشم های قهوه ای مایل به خاکستری داشت. چشم های عجیبی بودند.

دیشب برنامه فیس اپ را خواهرم روی گوشی اش نصب کرد. البته قبلا من نصب کرده بودم و خودم و سین را پیر کرده بودم. یک بار چند سال قبل و یک بار همین چند روز پیش که تبش افتاد به جان مجازی ها. اما اپ دیگر در گوشی من کار نمیکرد. همه ی اپ ها از اذیت کردن من خوششان می آید.

بعد شروع کردیم. یکی یکی عکس گرفتن و تماشای پیر شدن خودمان. من شبیه یکی از عمه های پدرم شدم. که خاله ی مادرم هم میشد. زن ثروتمندی ست. برای خودش زندگی باشکوهی داشته است، پر از سفر و حشمت و شوکت و احترام. تنها کسی ست که نه فقط به نوه و نتیجه های خودش، که به نوه های خواهر و برادرانش هم عیدی میدهد. مثلا به خود من. خوشحال شدم.

باران شبیه یک عمه ی دیگر شد این عمه خانم هم زن زیبایی ست. سه بار ازدواج کرده و هیچ بچه ای ندارد. وضع مالی اش هم خوب و رو به راه است. به گفته ی خودش زندگی اش پر از ماجراجویی و دلشکستگی ست. ولی به نظر من که از دور نگاه میکنم یک زندگی سرشار و رنگارنگ است.

فاطمه معلوم نبود بیشتر شبیه چه کسی است. شبیه یکی از عمه های کوچک بابا که زندگی خانوادگی شلوغ و در حاشیه ای دارد یا مخلوطی از عمه های خودمان. رگه هایی از همه را در خودش داشت. مثل عشق و مهری که همیشه به خاک و خانواده اش دارد، هر چه قدر هم آنها پر از سوظن و ناسپاس باشند. همیشه آب باریکه ای برای پیوند به خانواده ی پدری برای خودش باقی میگذارد. اپ صورتش را از همه کمتر پیر کرد. به نظرم پیری او از همه باشکوه تر رسید.

برادرم شبیه یکی از دایی هایم شد. حتی میشود گفت ترکیبی از آنها، ولی بیشتر نزدیک به دایی بزرگ تر. حتی با اینکه بقیه معتقدند اجزای صورتش به پدر بیشتر نزدیک است. اما وقتی در کل بهش نگاه می کردی. دایی بود.

بابا شبیه پدربزرگش شد. پدربزرگش هم مرد کوچک و لاغراندامی بود که نزدیک به صد سال زندگی کرد. پدربزرگش که کتابخانه ای بزرگ پر از کتابهای خطی داشت و خیلی ذوق کرد از اینکه من رفته ام فلسفه بخوانم. سمعک و عینک بزرگ ته استکانی داشت و هر کلامی که از دهانش خارج میشد آمیزه ای بود از فر و دانش و همیشه وسوسه ی مثل او شدن را در خودش داشت. دلش میخواست بچه هایش درس بخوانند. دلش میخواست دخترش که مادربزرگ ما بود باسواد شود، اما مادربزرگ فرار می کرد و می رفت توی کوچه خاک بازی و خانه این همسایه آن همسایه، پدربزرگ که شاگرد پدرش بود او را دیده و شیفته اش شده بود. این قصه ها را خودشان برای ما گفته اند.

معلوم نیست چه قدر خاطره و رویا و تخیل قاطی آنها شده باشد. چه قدر نسیان یا خواست. آنها گفته اند و ما هم همینطور باور کرده ایم. همین هم خوب است. مادربزرگ وقتی عروس خانه میشود و بچه هایش یکی یکی پشت سر هم می میرند؛ کیهان و کیوان و. تا میرسد به پدر من، دیگر آن دختر بازیگوش نیست. دلش می تپد برای حضور و سکوت و خواندن. وقتی شروع میکند کلاس های سواد آموزی را رفتن، دیگر همه چیز عوض شده است. دنیایی نو پیش رویش است و گویی جهان شتاب گرفته است. همه ی پندش به بچه ها و نوه هایش میشود. دور ایستادن و خواندن و ایمان داشتن. اما از صورتش، از چشم های عجیب زیبایش، از پوست شفاف برق انداخته اش چیزی به ما نمیدهد. به هیچ کدام ما. و حالا بابا در برنامه شبیه پدربزرگش بود.

مامان هم شبیه مادر خودش بود. با نگاهی که گویی از یکی از خاله هایش به ارث برده باشد. مادرش زن جسوری بود. همیشه موهایش را حنای سیاه میگذاشت و به صورت گیس های ریزی می بافت. لباس بلند آبی کمرنگ درخشانش میکرد و گاهی بی اندازه رک و بی پرده حرف میزد. شاید حرفهایش دل کسانی را رنجانده باشد. معلوم نیست. اما فکر میکنم حتما همه ی آنها قلب روشنش را می توانستند ببینند. احساسات به خرج نمیداد. گاهی اوقات می افتاد به خوش تعریفی، و یک جوری بود که بزرگ و کوچک همه از او حساب می بردند. بچه که بودیم و میدید ما از بودن با آن یکی دیگر مادربزرگمان بیشتر لذت می بریم، کمی حسادت می کرد. میگفت نمیدانم فلانی چه مهره ماری دارد. هر وقت میآمد ما را به ناهار دعوت کند بهمان پول میداد. سعی میکرد نوه های پسری اش را نزدیک خودش نگه دارد. هر چه از مهر در چنته داشت به پای شان می ریخت. ولی خوب از آن سمت هم جز دردسر و انتظار و دلتنگی، جز فاصله های از میان برنداشتنی چیزی نصیبش نمی شد. بعد از دانشگاه سعی کردم چند باری باهاش تلفنی حرف بزنم. گوشی را که برمیداشت فوری اسم یکی از نوه ها پسری را میبرد. بعد می شنید که یک نوه دختری زنگ زده. غمگین نمیشد ولی میشد حس کرد که چطور خورده تو پرش. همیشه حساب همه چیز را میکرد و برنامه میریخت. به اسم نوه ها مرغ شکم پر درست میکرد و میگذاشت توی یخچالش. مثلا میگفت این برای دخترهای فلانی. این برای فلانی و همسرش. شبیه ملکه ها بود. ملکه های قدردانی نشده، ملکه هایی که از دست میروند و یکهو یک حکومت تکه پاره و بی سر و صاحاب میماند.

عکس ها را مقایسه می کردیم. از پیر شدن ناگهانی مان می خندیدم و فکر می کردیم همین فردا برویم بوتاکس بزنیم. به مامان میگفتم برو این کرم های دور چشم که جلوی آینه ات خاک میخورد را بالاخره استفاده کن. میگفت باشد. ولی میدانم این کار را نمیکند. سرش به مغازه و کتاب هایش گرم است. دیروز دیدم کتابی در طاقچه میخواند به نام "مادر من". نکته ی خنده دار این بود که تقریبا همگی ما به دو نسل پیش شبیه بودیم. اصلا فکر نمی کنم از نوه  و نتیجه های خودشان هم کسی از ما به آنها شبیه تر نبود. کلی خندیدیم این بود نتیجه ی این میکس فامیلی؛ وقتی پسردایی با دخترعمه ازدواج میکند. توی عکس های پیری مان سرگذشت های آدم هایی که میشناختیم را دیدیم و اینکه آدم هایی تقریبا با یک خون، یک ژن و یک چهره چه طور میتوانند سرگذشت هایی متفاوت داشته باشند و با این حال این همه نزدیک. و یک نکته محرز دیگر که هیچ کس شبیه مادربزرگ نیست.

 

 

 


زوربای یونانی را سال پیش‌دانشگاهی خواندم. زوربا شخصیتی اپیکوری، خیامی یا حتی ابن‌سینایی دارد. یک شخصیت بوکوفکسی طور میخواره که همه کاره است و هیچ‌كاره. كتاب درباره‌ي خوشحالي ست. با اين حال بهره‌ي من از آن در آن‌وقت استيصال و نااميدي بيشتر بود. شخصيت اصلي داستان را ديدم. نوينسده‌اي كه سالها با كتاب‌ها زندگي كرده و خوانده و خوانده. حالا به زوربا برمي‌خورد كه عوام است. سواد ندارد. اما هميشه حي و حاضر است.
یکی از یادداشت‌ها همیشه یکی هست که تو را بزند؛ همین که شروع کنی به تاتی تاتی و دور و برت چهار تا بچه‌ی قد و نیم‌قد ببینی و شروع کنی به ذوق کردن. پسر یا دختر کوچولویی پیدا می‌شود که موهایت را بکشد، پا بیندازد جلوی پایت که بخوری زمین، صندلی را از زیر ت بکشد، بهت لگد بزند، ناغافل یک چک بزند توص صورتت، سرت جیغ بکشید. قلدرها همه جا هستند. از همان کودکی یکی هست که به تو زور بگوید. تا دیر نشده بهتر است بگویم من هم یکی از آن هیولاهای کوچک بودم.
شماره 2 شکمم سفت شده و کمرم درد می‌کند، مثل تکه چوب خشکی که هر آن ممکن است تکه پاره شود . با اين حال منظره خوب است. دريا آرام و سياه رو به رويم است. بدون موج. بدون مه. بدون جست و خيز. كشتي‌ها با آسايش خاطر تور ماهيگيري خود را در آب پهن کرده اند. نور زرد، نارنجی و قرمزشان چشمک می‌زند. در حیاط رو به رو مرد جوانی با سگ هاسکی‌اش توی حیاط بازی می‌کند. سگ زیبا و بازیگوش است. پارس نمی‌کند و خودش را مدام مي‌اندازد توي بغل مرد.
دلیل اصلی‌ام برای نخواندن جادوی مارسل پروست این است که می‌ترسم من را زمین‌گیر کند. مگر بیشتر از این هم می‌شود یک گوشه افتاد که من افتاده‌ام؟ حالم مثل پیرزن‌های استخوان لگن شسکته و پوکی استخوان گرفته‌ای است که کوچک و ریز شده‌اند. پاهای استخوانی‌هاشان را توی آفتاب دراز کرده‌اند. موهای کرک مانند سفیدشان کوتاه است و به سينه‌هاي چروكيده‌ي عرق‌سوز شده‌شان پودر بچه مي‌زنند و در جايي ديگر، در واقعيتي ديگر هنوز سينه‌هاشان آبدار و گوشتي ست و از لباس دكلته‌ی سفید

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها