محل تبلیغات شما

هر وقت من و خواهرهایم از سر و وضعمان می نالیم. مثلا از قدکوتاه یا پوست یا هر عیب و ایراد دیگری، مامان می گوید با این ازدواج های تو در توی فامیلی، باید کلاه تان را بیندازید بالا که خل وضعی عقب افتاده ذهنی یا ناقص الخلقه ای چیزی نشدید. بابا پسردایی مامان است و به همین نسبت مامان دخترعمه ی بابا.

مادربزرگم تعریف میکرد وقتی داشته عروس خانواده میشده، باران می آمده. او را سوار اسب کرده بودند و دور وبرش کل میکشیدند و می بردند به خانه بخت. مادربزرگم شانزده سال سن داشته که برای آن زمانها مثل این می مانسته که از وقت ازدواجش گذشته باشد. میگفت باران و سوز هوا پوست سفیدش را گل انداخته بوده و به خاطر همین دیگر کسی به سن بالایش توجهی نمی کرده و حتی خواهر شوهرش _ که همانطور که گفتم مادربزرگ مادری ام است_  زیر گوش یکی دیگر گفته چه عروس سرخ و سفیدی. از این حرف قند توی دل مادربزرگ آب شده. مادربزرگ البته بعدها هم همانطور سرخ و سفید ماند. دقیقا تا آن روزی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود و من از تهران سراسیمه خودم را رسانده بودم شیراز و از پشت شیشه تماشایش کردم. فرصت نشد گونه اش را ببوسم. و دست بکشم روی خال سبز تتو شده میان دو ابروهایش.

مادربزرگ پوست نرمی داشت و بدنی بدون مو، لپ های سفت و محکم و چشم های قهوه ای مایل به خاکستری داشت. چشم های عجیبی بودند.

دیشب برنامه فیس اپ را خواهرم روی گوشی اش نصب کرد. البته قبلا من نصب کرده بودم و خودم و سین را پیر کرده بودم. یک بار چند سال قبل و یک بار همین چند روز پیش که تبش افتاد به جان مجازی ها. اما اپ دیگر در گوشی من کار نمیکرد. همه ی اپ ها از اذیت کردن من خوششان می آید.

بعد شروع کردیم. یکی یکی عکس گرفتن و تماشای پیر شدن خودمان. من شبیه یکی از عمه های پدرم شدم. که خاله ی مادرم هم میشد. زن ثروتمندی ست. برای خودش زندگی باشکوهی داشته است، پر از سفر و حشمت و شوکت و احترام. تنها کسی ست که نه فقط به نوه و نتیجه های خودش، که به نوه های خواهر و برادرانش هم عیدی میدهد. مثلا به خود من. خوشحال شدم.

باران شبیه یک عمه ی دیگر شد این عمه خانم هم زن زیبایی ست. سه بار ازدواج کرده و هیچ بچه ای ندارد. وضع مالی اش هم خوب و رو به راه است. به گفته ی خودش زندگی اش پر از ماجراجویی و دلشکستگی ست. ولی به نظر من که از دور نگاه میکنم یک زندگی سرشار و رنگارنگ است.

فاطمه معلوم نبود بیشتر شبیه چه کسی است. شبیه یکی از عمه های کوچک بابا که زندگی خانوادگی شلوغ و در حاشیه ای دارد یا مخلوطی از عمه های خودمان. رگه هایی از همه را در خودش داشت. مثل عشق و مهری که همیشه به خاک و خانواده اش دارد، هر چه قدر هم آنها پر از سوظن و ناسپاس باشند. همیشه آب باریکه ای برای پیوند به خانواده ی پدری برای خودش باقی میگذارد. اپ صورتش را از همه کمتر پیر کرد. به نظرم پیری او از همه باشکوه تر رسید.

برادرم شبیه یکی از دایی هایم شد. حتی میشود گفت ترکیبی از آنها، ولی بیشتر نزدیک به دایی بزرگ تر. حتی با اینکه بقیه معتقدند اجزای صورتش به پدر بیشتر نزدیک است. اما وقتی در کل بهش نگاه می کردی. دایی بود.

بابا شبیه پدربزرگش شد. پدربزرگش هم مرد کوچک و لاغراندامی بود که نزدیک به صد سال زندگی کرد. پدربزرگش که کتابخانه ای بزرگ پر از کتابهای خطی داشت و خیلی ذوق کرد از اینکه من رفته ام فلسفه بخوانم. سمعک و عینک بزرگ ته استکانی داشت و هر کلامی که از دهانش خارج میشد آمیزه ای بود از فر و دانش و همیشه وسوسه ی مثل او شدن را در خودش داشت. دلش میخواست بچه هایش درس بخوانند. دلش میخواست دخترش که مادربزرگ ما بود باسواد شود، اما مادربزرگ فرار می کرد و می رفت توی کوچه خاک بازی و خانه این همسایه آن همسایه، پدربزرگ که شاگرد پدرش بود او را دیده و شیفته اش شده بود. این قصه ها را خودشان برای ما گفته اند.

معلوم نیست چه قدر خاطره و رویا و تخیل قاطی آنها شده باشد. چه قدر نسیان یا خواست. آنها گفته اند و ما هم همینطور باور کرده ایم. همین هم خوب است. مادربزرگ وقتی عروس خانه میشود و بچه هایش یکی یکی پشت سر هم می میرند؛ کیهان و کیوان و. تا میرسد به پدر من، دیگر آن دختر بازیگوش نیست. دلش می تپد برای حضور و سکوت و خواندن. وقتی شروع میکند کلاس های سواد آموزی را رفتن، دیگر همه چیز عوض شده است. دنیایی نو پیش رویش است و گویی جهان شتاب گرفته است. همه ی پندش به بچه ها و نوه هایش میشود. دور ایستادن و خواندن و ایمان داشتن. اما از صورتش، از چشم های عجیب زیبایش، از پوست شفاف برق انداخته اش چیزی به ما نمیدهد. به هیچ کدام ما. و حالا بابا در برنامه شبیه پدربزرگش بود.

مامان هم شبیه مادر خودش بود. با نگاهی که گویی از یکی از خاله هایش به ارث برده باشد. مادرش زن جسوری بود. همیشه موهایش را حنای سیاه میگذاشت و به صورت گیس های ریزی می بافت. لباس بلند آبی کمرنگ درخشانش میکرد و گاهی بی اندازه رک و بی پرده حرف میزد. شاید حرفهایش دل کسانی را رنجانده باشد. معلوم نیست. اما فکر میکنم حتما همه ی آنها قلب روشنش را می توانستند ببینند. احساسات به خرج نمیداد. گاهی اوقات می افتاد به خوش تعریفی، و یک جوری بود که بزرگ و کوچک همه از او حساب می بردند. بچه که بودیم و میدید ما از بودن با آن یکی دیگر مادربزرگمان بیشتر لذت می بریم، کمی حسادت می کرد. میگفت نمیدانم فلانی چه مهره ماری دارد. هر وقت میآمد ما را به ناهار دعوت کند بهمان پول میداد. سعی میکرد نوه های پسری اش را نزدیک خودش نگه دارد. هر چه از مهر در چنته داشت به پای شان می ریخت. ولی خوب از آن سمت هم جز دردسر و انتظار و دلتنگی، جز فاصله های از میان برنداشتنی چیزی نصیبش نمی شد. بعد از دانشگاه سعی کردم چند باری باهاش تلفنی حرف بزنم. گوشی را که برمیداشت فوری اسم یکی از نوه ها پسری را میبرد. بعد می شنید که یک نوه دختری زنگ زده. غمگین نمیشد ولی میشد حس کرد که چطور خورده تو پرش. همیشه حساب همه چیز را میکرد و برنامه میریخت. به اسم نوه ها مرغ شکم پر درست میکرد و میگذاشت توی یخچالش. مثلا میگفت این برای دخترهای فلانی. این برای فلانی و همسرش. شبیه ملکه ها بود. ملکه های قدردانی نشده، ملکه هایی که از دست میروند و یکهو یک حکومت تکه پاره و بی سر و صاحاب میماند.

عکس ها را مقایسه می کردیم. از پیر شدن ناگهانی مان می خندیدم و فکر می کردیم همین فردا برویم بوتاکس بزنیم. به مامان میگفتم برو این کرم های دور چشم که جلوی آینه ات خاک میخورد را بالاخره استفاده کن. میگفت باشد. ولی میدانم این کار را نمیکند. سرش به مغازه و کتاب هایش گرم است. دیروز دیدم کتابی در طاقچه میخواند به نام "مادر من". نکته ی خنده دار این بود که تقریبا همگی ما به دو نسل پیش شبیه بودیم. اصلا فکر نمی کنم از نوه  و نتیجه های خودشان هم کسی از ما به آنها شبیه تر نبود. کلی خندیدیم این بود نتیجه ی این میکس فامیلی؛ وقتی پسردایی با دخترعمه ازدواج میکند. توی عکس های پیری مان سرگذشت های آدم هایی که میشناختیم را دیدیم و اینکه آدم هایی تقریبا با یک خون، یک ژن و یک چهره چه طور میتوانند سرگذشت هایی متفاوت داشته باشند و با این حال این همه نزدیک. و یک نکته محرز دیگر که هیچ کس شبیه مادربزرگ نیست.

 

 

 

کوچه ها تاریکن دکونا بسته ان

یک بازی که دلم نمیخواهد در آن شریک باشم.

هیچ کس شبیه مادربزرگ نیست.

های ,هم ,شبیه ,یکی ,ی ,یک ,یکی از ,و یک ,پر از ,که از ,همه ی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

از دنیا چه خبر